اندَر زِنامه



گذری بر این روزهای خبر و بی‌خبری از سیل‌های کشور

با این‌که در ابتدای کار به نظرم وقت خوبی برای این متن نبود؛ ولی حال و اوضاع و حجم سردرگمی به جایی رسیده که به نظرم حرف زدن در این مورد خیلی هم بی‌موقع باشد.
ماجرا از این‌جا شروع شد که بعد از گذشت سه روز از سیل استان لرستان، چند نفری استوری‌های یک نفر [که گویا لرستان به نوعی وطن‌اش است] را بازنشر می‌کردند و به عنوان تنها گزینه راوی جریان و شاید تنها گزینه درست و راست‌گوی رسانه‌ای از او یاد می‌کردند. نکته جالب این بود که هر کدام از این بزرگواران یک توضیح(بخوانید توجیه) برای این امر داشتند؛ از این که رسانه‌های ما ت‌زده‌اند تا این‌که خبرگزاری‌ها اپوزوسیون‌اند و اخبار را درست منتقل نمی‌کنند و.
فارغ از این که شخص مورد نظر کیست و چه سابقه و چه حالی دارد؛ من به این روش منتقد بودم و البته هستم. به نظر من فارغ از این‌که شخص راوی خبر راست و درست می‌گوید، دو آسیب وجود دارد؛
اولا در ماجراهای بحرانی مثل سیل و زله و نیاز به خبرنگار متخصص است، یعنی نویسنده یادداشت‌های نقد سینما به درد بحران نمی‌خورد.
ثانیا: با توجه به جغرافیای بحران، نیاز به تعدد راوی و تجهیزات مناسب برای پوشش جریان بسیار واجب است.

این که هر کسی با موبایل خودش در جغرافیای محدود خودش شرح ماوقع بدهد نه حرفه‌ای است و نه جامع و کامل. همین می‌شود که در یک شهر کوچک مثل پلدختر[جهت تنویر افکار عمومی: تقریبا همه شهرهای لرستان را از بروجرد تا درود و پلدختر را دیده‌ام] شاهد راوی‌های متعددی هستیم که اخبار و محتوای ضد و نقیض می‌دهند. من به عنوان کسی که نه خود را فعال مجازی و نه فعال رسانه‌ای می‌دانم؛ اقلا ده نفر از کسانی که در همین اینستاگرام دنبال‌شان می‌کنم، در همان منطقه هستند و هر کدام‌شان یک روایت دارند.
از این‌که نیاز به نیروی انسانی نیست تا این‌که حتی کسی که می‌تواند بار جابه‌جا کند هم لازم است که بیاید. همه این عزیزان مورد وثوق هستند و همه‌شان هم از صداقت مطلق برخوردارند ولی به خاطر محدودیت‌هایی که بالاتر به آن اشاره کردم تنها می‌توانند از محیط محدود خودشان بگویند.

همین می‌شود که در فضاهای این چنینی صدای کسی که دنبال کننده بیشتری دارد؛ شنیده می‌شود و موضوع مصاحبه فلان رومه و بهمان سایت می‌شود. من به عنوان کسی که از فردای زله کرمانشاه در سر پل ذهاب بودم و تقریبا همه منطقه را هم در همان روزهای اول از نزدیک دیده‌ام به طور یقین می‌توانم بگویم که انتشار اخبار این‌چنین اصلا وجه اعتباری ندارد و صرفا محدود به جغرافیای راوی است. بدیهی است در شرایط بحران نمی‌توان از کسی که بدون پشتوانه لجستیکی رسانه‌اش(یا حامی دیگری مثل نیروهای نظامی) آمده باشد نه می‌تواند راوی خوبی باشد و نه مرجع خبر.  

اما آسیب دیگری که در این بین وجود دارد مرجع خبری شدن زید و امر است، تصور کنید با همین اخبار نصفه و نیمه و بدون مرجع؛ شخصی مرجع خبر شود و در یک ماجرای مشابه هم حضور پیدا کند و روایت خودش را بگوید. با این وصف این شخص مرجع موضوعی می‌شود که نه درست بوده و نه قابل اعتماد. با چنین وضعیتی با فرض سلامت نفس داشتن شخص مورد نظر، این فرد می‌تواند در مواقع مشابه اثرگذار روی خبر باشد و آن را به سلیقه خود روایت تغییر دهد.[بدیهی است که چنین مواردی وجود داشته و دارند.]

اما دلیل این‌که در بحران‌های این چنینی زید و امر به دلیل داشتن دنبال کننده زیاد به نحوی مرجع خبری می‌شوند هم این است که ما الان چوب زمان‌هایی را می‌خوریم که به سایت‌های رسمی‌مان ناسزا می‌گفتیم و صدا‌و‌سیما را دولتی صرف و ت‌‌زده‌مطلق و می‌دانستیم و .

البته این نگاه ما مسئولیت سایت‌های رسمی و صدا‌و‌سیما را برای پوشش مطلق رسانه‌ای را کم نمی‌کند ولی باید از طرفی به این موضوع هم توجه کنیم که یکی از وظایف ارگان‌هایی مثل صدا و سیما تنظیم وضعیت آرامش روانی حاکم بر جامعه هم هست که نمی‌توان آن را نادیده گرفت.

در کل به نظرم با ترویج این‌گونه راویان؛ در مواقعی مثل بحران‌ها می‌مانیم که چه باید کرد و دقیقا کجاها به چه امکاناتی نیاز دارد و .


 بعد از بازرسی به یک ساختمان بادیوارهای بلند و سنگ‌های سفید رسیدیم. ابوعلی گفت: اینجا مسجد یا کاخ اموی است.» ورودی مسجد سه در داشت. در وسط بزرگ‌تر و با سردری نیم دایره‌ای و سفید که در قاب‌اش شیشه‌های رنگی کار شده بود. در سمت راست بسته بود و در سمت چپ هم برای خروج از مسجد استفاده می‌شد. ما از قسمت غربی مسجد وارد شدیم.

 روبروی‌مان حیاطی با سنگ فرش سفید و سه بنای کوچک مثل سقاخانه در آن بود. دو بنای کناری سقف گنبدی و بنای وسطی سقف شیروانی داشتند. دور تا دور حیاط ورودی‌های مسجد بود در قسمت شمالی و جنوبی.

وارد شبستان مسجد شدیم. سقف بلند ستون‌های قطور و محراب‌های کوچک، لوسترهای کوچ و بزرگ طلایی منقش به اذکاری مثل: لااله‌الاالله، محمدرسول‌الله(ص)» و کتاب‌خانه‌ای پر از قرآن‌ از خصوصیات مسجد بود. این مسجد شباهت زیادی به مسجد‌النبی شهر مدینه داشت. با این تفاوت که حال و هوای روحی خوشایندتری در مسجدالنبی داشتم. هر چند نفر در گوشه‌ای نشسته بودند و مشغول خواندن قرآن یا مباحثه‌ بودند.

در مرکز مسجد سکو‌ ای به ارتفاع کمتر از نیم متر قرار داشت که دور آن با دیواره‌های کوتاه محصور شده بود و در قسمت شمال و جنوبش مسیری برای تردد گذاشته بودند. ابوعلی گفت: این سکو همان جایی است که بخشی از اسرای کاروان کربلا، مثلِ خانوم زینب و بزرگان آمده بودند» و با دست اشاره به ایوان کوچکی در مقابل این سکو و پشت به جهت قبله کرد و گفت: این هم همان محلی است که یزید از آن‌جا ایستاده و با حضرت صحبت کرد.» وجود اختلاف ارتفاع از کف زمین مسجد تا ارتفاع ایوان حس ناخوشایندتری برایم داشت. تصور آن لحظه و صحنه حال همه بچه‌ها را بهم ریخت، احساس می‌کردم دلیل حال ناخوشایند روحی‌ام را فهمیدم. کمی جلوتر و نزدیک انتهای مسجد یک بنای کوچک سنگی با گنبد سبز و ستون‌های سفید بود.

سراغ ابوعلی رفتم: این‌جا چیه؟

 - مزار حضرت یحیی

- واقعا حضرت یحیی ذبیح ا.؟

ابوعلی با سر تایید کرد و من به سمت بنای سنگی رفتم. ضریح طلایی و شیشه‌های که مشخص بوده خیلی از آخرین نظافت آن گذشته و تصویر داخل را به صورت خاص کدر کرده است.

بعد از زیارت حضرت یحیی از شبستان مسجد بیرون آمدیم. ابوعلی اشاره کرد که به بیرون نروید و اشاره کرد به ضلع مقابل و گفت از این طرف برویم.

به یک دیوار نرده‌ای متحرک رسیدیم و یک پیرمرد روی یک صندلی کوچک کنار این دیوار نشسته بود. از ابوعلی پرسید کجا می‌روید؟ ابوعلی چیزی گفت که من فقط مقام راس الحسین را فهمیدم. مرد دیوار را حرکت داد و راه برای‌مان باز شد. از ابوعلی پرسیدم که کجا می‌رویم، گفت: کمی صبر کنید. ضلع غربی و شمالی مسجد اموی را طی کردیم. به انتهای ضلع شمالی رسیدیم. یک در بزرگ بود و بالای در روی سنگ سفیدی نوشته شده بود: هذا فیه مرقد رأس سیدنا الامام عبدالله الحسین(رضی‌ا. عنه)» با صدای بلند گفتم: محل سرِ امام حسین؟

ابوعلی سر تکان داد و گفت مقام سر مبارکِ اینجا.

ینی چی؟

وقتی کاروان وارد شام شد، یه تعدادی از آل الله رو آوردن اینجا ینی همین کاخ اموی و سر مبارک امام رو اینجا گذاشتن.

بعد اشاره کرد به اتاقکی که بعد از در ورودی قرار داشت و گفت: اینجا محراب امام سجاد معروفه و آقا این‌جا نماز می‌خوندن.

بعد چند قدمی جلو تر رفتیم و ضریح را نشان‌مان داد. داخل ضریح با عبای و پارچهٔ سبز بزرگی چیزی شبیه شمایل سر ساخته‌اند و بالای سر نوشته شده بود: محل قرار گرفتن سر حضرت اباعبدالله الحسین.

تعدادی از اهالی پاکستان آنجا نشسته بودند و یکی با نوای محزون و زبان اردو برای‌شان می‌خواند.

عزاداری آن‌ها حال آدم را تغییر می‌داد و احساس غم زیادی می‌کردی. برخی‌شان به سر می‌زدند و برخی دیگر به پایشان می‌کوبیدن. چند دقیقه‌ای در مقابل ضریح نشستیم. از ابوعلی پرسیدم حرم حضرت رقیه کجاست؟

گفت اشاره به ضلع مقابل ضریح کرد و گفت دقیقا پشت همین دیوار است. گفتم با این اوصاف خرابه شام کجاست؟

ابوعلی گفت: کاروان که به کاخ رسید ن و مردانش را از هم جدا کردند. این جا که الان هستیم محل توقف مردان است و پشت این دیوار محل وقوف ن که حضرت زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه در آن‌ور اسکان داشتند و تقریبا همه این محدوده‌ای که به نوعی بیرون کاخ اموری هم محسوب می‌شود خرابه شام است.»

 


زیارت دو ساعتِ با آرامش‌مان تمام شد؛ قرارمان یک ساعت بعد در ابتدای خیابان بهمن بود. از درب حرم حضرت زینب(س) که بیرون آمدیم، سمت چپ و در قسمت شمالی؛ یک قبرستان است که به قبرستان قدیمی مشهور است. قبرهایی که در آن قرار دارد، همه‌شان سنگ‌های سفیدِ ایستاده‌ای دارند که اسامی اهل‌بیت یا آیات قرآن روی آن نوشته شده است.‌ در کنج سمت چپ منتهی به دیوار قبرستان، مزار دکتر علی شریعتی است، مزار در یک اتاقک به مساحت نهایتاً شش متر قرار دارد.

طاقچه‌ای در اتاق است که روی آن برخی جملات استاد، اسامی برخی کتاب‌هایش و چند قاب عکس از صورتش را چیده‌اند. بعد از قبرستان قدیمی به قسمت جنوبی حرم رفتیم، به قبرستان جدیدی که بیشتر اهالی آن شهدایی بودند که در دفاع از حرم به شهادت رسیدند. از شهدای ۱۴ ساله تا ۵۰ سال.

در بازار زینبیه چرخی زدیم، مغازه آرایشگری(مردانه و نه‌اش) به صورت غیرطبیعی زیاد است. ساندویچی‌هایی که اینجا هستند، بیشتر مرغ کبابی و دونر مرغ دارند؛ به‌نظر می‌آید که مصرف گوشت‌شان کمتر است و حتی فلافلی هم کمتر پیدا می‌شود؛ این مورد کاملا برعکس شهرهای عراق است. مغازه‌های عطاری هم به وفور دیده می‌شود. یک ساعت‌مان تمام شد و قرار شد برای زیارت به حرم حضرت رقیه(س) برویم. در مسیر به موارد جالبی برخوردیم. این‌جا راننده‌های خانم خیلی کم دیده می‌شوند، ابوعلی می‌گوید:این‌جا عموما راننده‌ها از طبقه خاصی‌اند: اساتید دانشگاه، پزشک، وکیل یا دکتر ان. البته آن‌هایی که هستند،‌ رانندگی خوبی ندارند.»

از خیابان مَزِّه عبور می‌کنیم. این خیابان یکی از پنج خیابان گران قیمت جهان محسوب می‌شود، برخی آن را معادل خیابان شانزلیزه پاریس دانسته‌اند. این خیابان در هر طرف‌اش پنج مسیر رفت و آمد دارد. یعنی مجموعه ۱۰ مسیر تردد برای یک خیابان در نیمه شمالی شهر دمشق. برندهای مشهور لباس و خوراکی در این خیابان دیده می‌شود و یک قسمت جذاب. در قسمتی از این خیابان یک دیوار متفاوتِ هنری دست‌ساز قرار دارد؛ دیواری که در آن از همه چیز برای تزیین استفاده شده است، از لیوان شکسته تکه‌های شیشه الماس و حتی کاسه توالت که در آن قرار دارد.

ماشین‌مان از انتهای خیابان مَزِّه به راست می‌پیچد و بعد از یک میدان در مقابل یک ورودی بزرگ که از ینگ‌های بزرگ ساخته شده می‌ایستد. ابوعلی می‌گوید: این ورودی بازار شام است و در انتهایش می‌توانیم به حرم حضرت رقیه(س) برویم.» بازار شام همان بازار شام معروف است، از طرفی یاد اصطلاح مادر می‌افتم که در نوجوانی‌مان هر وقت خانه را شلوغ می‌کردیم می‌گفت: اینجا رو کردین بازار شام، بس که شلوغِ» از طرف دیگر یاد روضه کاروان؛ کاروان اسرایی که از کربلا به شام رسیدند و از بازار شام به قصر یزید رفتند.

 بازار شام مُسقًّف است و بعضی از جاهایش منافظی برای عبور نور دارد(شبیه بازار یزد). به‌طور رسمی اولین‌بار است که با حجم زیادی از مردم به صورت مستقیم روبرو می‌شوم. لباس‌های‌شان دارای تنوع زیادی است. مردها از شلوارک و لباس‌های بی‌آستین تا شلوارهای جین و کت‌و‌شلوار رسمی به تن دارند. خانم‌ها هم لباس‌های متنوعی دارند از نیم‌آستین یا بی‌آستین و شلوارک گرفته تا آن‌هایی که چادر و روبنده(پوشیه) دارند. در بازار شام همه چیز پیدا می‌شود، از لباس و خوردنی تا صنایع دستی و گاری‌های میوه فروش و جوان‌هایی که در قابلمه‌های بزرگ رویی شیربلال می‌فروشند؛ اگر بخواهی بلال بخری باید بالا سر قابلمه بزرگ بایستی و با دستت بلال‌های مثل ماهی غوطه‌ور و پخته شده در آب را انتخاب کنی.

میوه‌هاشان انصافا خوش آب و رنگ و است و خوش عطر. آن قدر عطرش هوس‌انگیز است که دوست داری حتما مشتری گاری‌ها شوی. میوه‌های تازه از توت‌فرنگی گرفته تا گیلاس قرمز و حتی سیب‌های جنگلیِ ریز. گیلاس اینجا حدود ۴۰۰ تا ۵۰۰ لیر است.(۱) با احتساب لیر ۱۵ تومانی یعنی قیمتی در حدود ۶۰۰۰ تا ۷۵۰۰ تومان به پول ایران.

عبور از بازار شام با احتساب شلوغ‌اش یک زمان ۱۵ دقیقه‌ای از ما گرفت و بعد در انتها به یک بازرسی بدنی رسیدیم. در اینجا برعکس جاهای دیگر که بازرسی خانم‌ها در قسمتی مجزا است و اتاقکی دارد و محفوظ است؛ چنین جایی ندارد. کسی که مسئول این کار بود یک افسر خانم بود که لباس نظامی کاملا مردانه‌ای داشت و کلاه لبه دار پلنگی هم روی سرش بود، موهایش را بسته بود و از پشت کلاه بیرون گذاشته بود. او هم مثل همکار مردش در انتهای صف خانم‌ها ایستاده و خانم‌ها را تفتیش می‌کرد.

 

(۱) میوه فروش می‌گفت حدود سه سالی است که قیمت گیلاس‌هایش همین است



ساعت ۹ صبح همه جلوی در بودیم، قرار بود که برای زیارت حرم عمه‌جانِ بی‌نظیر سادات؛ حضرت زینب کبری(سلام‌ا علیها) به زینبیه برویم. می‌دانستم که زینبیه که ریف دمشق است و ما باید به سمت همان مسیری که از فرودگاه آمدیم برگردیم.

از شب قبل که وارد دمشق شدیم فکر می‌کردم باید بیش از ۷۰ درصد شهر از بین رفته باشد، اما از صبح که به سمت زینبیه می‌رفتیم[حداقل از مسیری که ما رفتیم] این‌طور نبود. شاید با حساب چشمی می‌توان گفت نزدیک به ۲۰ یا۳۰ درصد از شهر خراب بود و حالت جنگ زده داشت.

البته ابوعلی گفت در دمشق محله و محدوده‌ها با هم فرق دارد مثلا برخی مناطق درصد تخریب بالایی دارد و شاید قابل ست هم نباشد ولی برخی دیگر از جاها این‌طور نبوده است. در شهر ماشین‌های لوکس ژاپنی، کره‌ای و حتی آمریکایی هم در بین خودروها وجود داشت. پراید هم یکی از عناصری بود که در بین ماشین‌ها زیاد دیده می‌شد. در این‌جا بیشتر پرایدها تاکسی بودند و تعداد شخصی‌هایی که پراید داشتند خیلی به چشم نمی‌آمد.

بعد از گذر از چند خیابان و بزرگراه به همان حاجزی که دیشب دیدیم؛ رسیدیم. ابوعلی گفت ورودی زینبیه توسط حزب‌الله سوریه کنترل می‌شود.

این منطقه به لحاظ ظاهری با دیگر مناطقی که در دمشق دیده بودم متفاوت بود. خانه‌های بیشتری تخریب شده بود و از ظاهر نمای خانه‌ها و مدل ماشین‌هایی که تردد می‌کردند؛ می‌شد فهمید که طبقه متوسط یا حتی پایین‌تر از متوسط در این منطقه از شهر زندگی می‌کنند. ابوعلی می گفت در این محدوده همه شیعه هستند. تقریبا می‌شود گفت همه شیعیان دمشق در همین محدوده زندگی می‌کنند.

 بعد از کمی که در مسیر رفتیم، ابوعلی در سمت چپ‌مان یک خیابان نشان‌مان داد و گفت؛ انتهای این خیابان حرم حضرت زینب(سلام‌ا. علیها) است، اسم خیابان بهمن است.  اما ما وارد آن خیابان نشدیم و به مسیر ادامه دادیم.

وقتی ماشین توقف کرد ابوعلی گفت: این جا معروف به محلهٔ عراقیاست. از این‌جا به حرم نزدیک تریم و کلا یه مرحله بازرسی داره.»

از ماشین پیاده شدیم و به طرفی که ابوعلی نشان‌مان داده بود، رفتیم. از جلوی قبرستانی رد شدیم و به ورودی در حرم رسیدیم. بعد از  بازرسی وارد یک صحن کوچک شدیم که سنگ مرمرهای سفید کف آن را پوشانده بود. چند ستونی هم در وسط این حیاط قرار داشت. در گوشه‌ای هم یک در بزرگ با ساعتی بالای سرش بود که وارد صحن اصلی حرم حضرت می‌شد.

وارد چارچوب در شدیم. گنبد طلایی در قاب عجیب دل‌بری می‌کرد. گنبد طلایی عمه‌جان بی‌نظیر سادات را که ببینی، زانوهایت دیگر توانِ کشیدنِ بدن‌ات را ندارد و در چنین حالی خاک بهترین همنشینت است. دوست داشتم در طلایی گنبد غرق شوم و هیچ غریق نجاتی به دادم نرسد. گنبدِ مرادی که سال‌های سال آرزوی زیارتش را به دل می‌کشیدم، حالا در چشمان‌ام نقش بسته بود. گنبدی که طلایی در آسمان ابری بد جوری خودنمایی می‌کرد.



در ادامه در مورد وضعیت الان مردم پرسیدیم. ابوعلی گفت: خوب جنگ تاثیر زیادی داشت. سطح درآمد مردم الان خیلی پایینه. بیشتر زیر ساخت‌های انرژی رو زدن و خراب کردن. مثلا توی برخی نقاط شهر مردم در طول روز نهایتا ۸ ساعت برق دارن. البته برخی نواحی کم یا بیشتر هم برق دارند. بخش اصلی تامین نیروی برق برای برخی نواحی موتورهای تولید برقه که با بنزین یا گازوییل کار می‌کنه. آب آشامیدنی هم قیمتش به نسبت ایران گرون‌ترِ مثلا یه بطری آب یک‌و‌نیم لیتری به پول ایران بین ۴ تا ۵ هزار تومان می‌شه. البته توی برخی مناطق که زودتر از دست دشمن آزاد شدن و به اصطلاح صلح برقرار شد؛ اوضاع کمی بهتره و مثلا کارخونه تصفیه آب دارند و یا حتی تونستن برخی زیرساخت‌های برقی رو مرمت کنند.»

کم‌کم به شهر رسیدیم و تابلوهای راهنمایی که اسم بخش‌های مختلف شهر و جهت‌ها را نوشته بود؛ بیشتر شد. به گیت‌های بازرسی سطح شهر ‌رسیدیم، ابوعلی با تاکید گفت که گوشی‌های تلفن‌تان را پایین نگه دارید و از حاجزها عکس نگیرید.

نزدیک به این حاجزها خیابان به دو قسمت تقسیم می شد، یک قسمت تابلو کوچکی داشت که روی آن نوشته شده بود:خط عسکری»

ماشین ما عموما از همان خط عسکری می‌رفت. تفاوت خط عسکری با خط عادی این بود که معمولا در خط عادی اوراق هویتی یا برگه تردد افراد بررسی می‌شد و در خط عسکری از این خبرها نبود. وقتی به انتهای حاجز می‌رسیدیم راننده توقف می‌کرد و به سربازی که در گیت ایستاده بود می‌گفت: اَصدِقاء و بعد حرکت می‌کرد.

پرسیدیم اصدقاء یعنی چه؟

ابوعلی گفت: این‌جا به ایرانی‌ها، حزب‌ا. و بعضا روس‌ها که در ماجرای جنگ با نیروهای سوری همکاری کردند، اصدقا یا همان دوستان می‌گن.»

ابوعلی در ادامه از ادبیات و شعر غنی سوریه برای‌مان گفت؛ از شاعران و نویسندگانی که در سوریه بودند و نمونه آثارشان. سوری ها در حوزه فرهنگی‌و‌هنری هم فعال بوده‌اند، برای نمونه در سال گاهی بیش از ۵۰ سریال سوری در این کشور ساخته می‌شد.

هر چه به محل اسکان نزدیک می‌شدیم تعداد تابلوهایی که تصویر بشار اسد رویش بود، بیشتر می‌شد و تصویر بشاراسد شاید با یک حساب چشمی حدودا یک سوم از تابلوهای تبلیغاتی شهر را به خودش اختصاص داده بود. تصاویری با لباس‌های مختلف نظامی، رسمی و حتی عربی و حالت‌هایی مانند لبخند و جدی و

این عکس‌ها در همه سایزها و در همه‌جا بود. حتی روی درب منزل‌ها و در کنار حاجزها چسبانده بودند.

به محل اسکان رسیدیم. ابوعلی برای‌مان غذا آماده کرده بود. مرغ پخته شده همراه با برنج سفید، ماست چکیده‌ای که در یک بشقاب به ارتفاع نیم سانت پهن شده بود و چند قطره روغن زیتون هم رویش چکانده شده بود.

حُمُّص، فَتُّوش و زَعتَر هم بود. حُمُّص در واقع ترجمه نخود است، این غذا از نخود پخته شده و آسیاب در حد له شدگی مطلق همراه آب لیمو و سیر و روغن زیتون تهیه می‌شود و به عنوان دسر مصرف می‌شود. حمص را هم در بشقاب پهن می‌کنند و با نان یا بدون نان مصرف می‌کنند. فَتُّوش هم همان سالاد شیرازی خودمان است که در آن خُبُزمُقَّمَر(۱) می‌ریزند.

قرار شد فردا صبح برای زیارت به حرم حضرت عمه‌جانِ بی‌نظیر سادات برویم.

 

(۱)خُبُزمُقَّمَر= نوعی نان است که آن را خورد می‌کنند و در روغن داغ سرخ می‌کنند، ظاهرش چیزی شبیه چیپس‌های خودمان می‌شود.


 



سوال‌ها وارد فاز جدیدی شده بود. از مدل حکومت سوریه گرفته تا دین بشار اسد و حتی دلایل حمله داعش به این کشور و نوع و مدل حضور کشور ما در ماجرای جنگ؛ همه را پرسیده بودیم.

ابوعلی هم در مسیر با آرامش، با حوصله و البته محبت به سوالات ما پاسخ می‌داد. از حکومت سوریه گفت: حکومت سوریه سکولاریست است و همه ادیان در آن آزادند. در قانون این کشور هیچ دینی به عنوان دین رسمی نیامده است. مثلا ما در منطقه‌ای هم مسجد داریم و در کنارش کلیسا هم وجود دارد. در حال حاضر آمار درستی از میزان وجود مسلمانان و دیگر ادیان در دست نیست ولی قبل از جنگ آمار مشخص تری وجود داشت و تقریبا بیش از ۸۰ درصد از مردم سوریه مسلمان و از این درصد حدود ۱۵ درصد را شیعیان تشکیل می‌دادند.

وقتی در مورد دین خود رییس جمهور سوریه پرسیدم گفت: با این‌که سوریه حکومت سکولاری دارد، اما می‌گویند که بشار اسد از علویون است. اما به دلیل قوانین و مواردی که در حزب بعث وجود دارد این مورد رسمی و رسانه‌ای نمی‌شه.»

بعد در مورد سوریه قبل از جنگ گفت: سوریه تا قبل‌از جنگ و در دوره‌ای چهارمین کشور امن دنیا محسوب می‌شد؛ کشوری که توش ی، جنایت، جرم و کشتار در پایین‌ترین سطح ممکن وجود داشته و از طرفی توریست پذیری بالایی داشت.»

درصد تعجب‌ام کم‌کم داشت بالا می‌رفت. وسط صحبت‌هایش پرسیدم: خوب با این مواردی که گفتین چرا پس این‌جا جنگ شد؟»

ابوعلی با لبخند گفت: این مواردی که گفتم دلیل نمی‌شه که بگم مردم هیچ مشکلی نداشتن!  مشکلات اقتصادی و اجتماعی با تحریک خارجی‌ها شروع و بهانه‌ای برای این جنگ بود.»

گروه‌های مخالف حاکمیت از اول صرفا برای مشکلات اقتصادی و اجتماعی که داشتند شروع به اعتراض کردند. بعد این اعتراض‌ها افزایش پیدا کرد و توسط دشمنان خارجی حکومت مسلح شدند. تقریبا همه این گروه‌ها در یک هدف مشترک بودن، مخالفت با حکومت بشار.

هماهنگی و همزبانی جبهه النصره، ارتش آزادی بخش، جیش‌الاسلام  و دیگر گروه‌های مبارزه علیه دولت و همزمانی حضور داعش همه و همه دست به دست هم داد  و آتش جنگ را در سوریه روشن و شعله‌ور کرد.

البته بعدها برخی از این گروه‌ها با داعش به مشکل خوردند کما این‌که برخی از این‌ها مثل جیش‌المجاهدین از ابتدا هم با حضور داعش در کشورشان مخالفت داشتند. یکی از بچه‌ها پرسید: یعنی در زمان‌هایی برخی از همین گروه‌ها با داعش هم مبارزه مسلحانه داشتند؟

ابوعلی جواب داد دقیقا.

بعد در مورد ماجرای حکومت داعش و وضعیت امروز پرسیدیم، چرا با این‌که داعش نابود شده هنوز ما شهید داریم؟

ابو علی گفت: خوب ببینید بچه‌ها حکومت داعش عملا تموم شد. ولی این‌که خود داعش تموم شده باشه، نه. حکومت داشتن دقیقا مثل اینه ‌که برای خودشون قانون داشتن، حکم اجرا می‌کردند، قضاوت می‌کردن و حتی فرماندار و. منصوب می‌کردند.

اما الان و بعد از ماجرای بوکمال که سردار سلیمانی اعلام کرد؛ حکومت داعش تمام شد؛ دقیقا اون‌ها دیگه حکومت ندارن. الان یه تعداد کمی‌شون توی سوریه ان. یه بخشی اردن و ترکیه و یه بخشی هم به افعانستان رفتن. نیروهای مخالف حکومت مثل النصره و بقیه‌شون هم در حال حاضر طبق مذاکراتی که شده؛ توی استان اِدلِب جمع شدن.»

ابوعلی بعد از این‌که این‌ها را گفت از شیشه ماشین اشاره به بیرون کرد و گفت: این‌جا به اصطاح ریف دمشقِ(چیزی شبیه اطراف و حاشیه). بعد به قسمت چپ جاده اشاره کرد و گفت: این حاجز ورودی زینبیه است. که ان‌شالله فردا میایم برای زیارت.»

پرسیدم: حاجز همون سیطره است؟ همون که توی عراق و تو هر مسیر منتهی به حرم هست؟»

ابوعلی گفت: اینجا به ایستگاه‌های بازرسی حاجز می‌گن، ضمن این‌که کار کردش کمی مفصل تر از اون سیطره‌ها توی عراقِ»




آشپزخانه موکب‌حضرت‌علی‌ابن‌موسی‌الرضا(ع) در مناطق سیل‌زده

 

ماجرا از آن‌جا شروع شد که روزهای اول سیل در استان خوزستان گروه‌های مختلفی از تشکل‌ها و اصناف و گروه‌های مردمی راهی استان خوزستان می‌شدند. من هم به واسطه یکی از دوستان پیگیر بودم تا با یکی از گروه‌ها به صورت سازماندهی شده به منطقه بروم. تجربه‌های گذشته نشان می‌داد که اگر خودت راه بیفتی و راهی منطقه شوی بجای این که باری از دوش برداری سر بار می‌شوی هم برای مردم هم برای تیم‌هایی که مشغول به کار هستند.

حوالی عصر تماس گرفت و گفت: کار آشپزخونه کردی؟

مِن‌و مِنی کردم گفت آره ولی در حد آشپزخونه هیئت. کافیه؟

- آره به نظرم. شمارتو می‌دم تا عصر باهات تماس بگیرن

بعد از تماس و اعلام کارهای مقدماتی، قرار شد ۷ صبح فردا در محل حاضر باشم. وقتی رسیدم گوشه‌ نمازخانه نشستم و سعی کردم ارتباط آدم‌ها را پیدا کنم. چند گروه بودیم. از آن جمع ۸۰ نفری عده ای برای امور تاسیساتی و برق کاری و گروهی برای کارهای عملیات ویژه و گروهی هم آشپزخانه بودند.

 

موکب حضرت علی‌ابن‌موسی‌الرضا(ع)

در مسیر متوجه شدم که بیشتر اعضای آشپزخانه، خادمان آشپزخانه موکب حضرت علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) هستند. این تیم در روزهای پیاده روی اربعین روزانه برای هر وعده(ظهر و عصر) ده تا پانزده‌هزار پرس غذا پخت و توزیع می‌کردند. شنیدن این خبر هم خوشایند و هم ناخوشایند بود. خوشایندی اش که معلوم است ناخوشایندی اش هم برای این‌که اضافه شدن به یک تیم یک دست و مشخص سختی‌های خودش را دارد.

 

۵سال سکوت

رسیدیم به مقصد، سپاه سوسنگرد.

بیست نفر آشپزخانه جدا شدند. وارد آشپزخانه شدیم؛ یک سالن تقریبا مخروب در حیاط سپاه سوسنگرد؛ بعدها شنیدیم که حدود پنج سال از آن آشپزخانه استفاده نمی‌شد و سوت و کور بوده. مسئول آشپزخانه گفت: چکمه بپوشید و بسم‌الله. دست به کار شدیم. شستن و آوردن گاز و قابلمه‌ها و آب‌کش‌ها از انبار؛ شستن و سابیدن دیوارها و کف و.

قرار شد اولین وعده غذایی شام باشد برای هزار نفر.

بعد از تمام شدن کارهای اولیه قرار شد برای تردد نکردن افراد غیر از تیم آشپزخانه یک لیست از اسامی بچه‌ها آماده شد که غیر از اعضا کسی وارد نشود، هم برای رعایت نکات بهداشتی و هم داشتن نظم بشتر در کارها وقتی لیست را نوشتیم متوجه شدیم که تیم آشپزخانه ۲۳ نفر است. به شوخی بین بچه‌های آشپزخانه پخش شده بود که به خودمان می‌گفتیم: ما بیست‌و‌سه‌نفر

 

وزن نامتعادل

جابجا کردن قابلمه در آشپزخانه یک امر طبیعی و بدیهی است. البته که آشپزخانه‌ها سر آشپز داند و آشپز و کمک و کارگر ولی در جایی مثل مناطق سیل زده اصلا نمی‌توان توقع چنین چیزی داشت.

جابجایی قابلمه‌ها در هر وعده و بعضا گازهای بزرگ یکی از کارهای سخت بود. شاید برای من. یادم نمی‌آید در دوره‌های مختلف زندگی‌ام انقدر کار یدی کرده باشم، حتی فردای زله کرمانشاه که به اهالی سر پل ذهاب کمک می‌کردیم و اسباب کشی که با پس لرزه‌ها وسایل‌شان از بین نرود.

ساعت کاری از حدود ۷ و نیم صبح برای آب‌کش کردن برنج ناهار شروع می‌شد و تا یازده شب که برنج شام کشیده می‌شد مشغول بودیم؛ البته این وسط دو بازه دو تا سه ساعت خالی داشتیم.

 

حاج قاسم

تصور شنیدن این اسم تا قبل از این‌که خودش را ببینم برایم یک مرد چهارشانه قد بلند و احتمالا کمی چاق را تداعی می‌کرد. اما با دیدنش کلا ذهنیتم به هم ریخت. حاج قاسم متولد سال ۴۵ و قدی حدود ۱۷۰ سانت و لاغر با موهای جوگندمی بود. برای شهید چمران املت درست کرده بود، زمان زله رودبار و بم خودش را رسانده بود و حالا یکی از دو مسئول آشپزخانه بزرگ موکب حضرت علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) در مسیر پیاده روی نجف تا کربلا بود.

حاج قاسم عموما در آشپزخانه قدم می‌زد و کارها را مدیریت می‌کرد؛ از دستور برای جابجایی قابلمه‌ها تا یادآوری زمان شستن برنج و پاک کردن عدس و لپه و خورد کردن پیاز و سیب زمینی و هماهنگی نظم بچه‌ها.

تست برنج برای آب‌کش شدن، جوشیدن آب و اضافه کردن گلاب یا آبلیمو هم از جمله کارهای حاج قاسم بود.

 

بشور بشوری بود

حاج قاسم گفت از همان یازده صبح برنج‌های شام را بشورید. برنج‌های هندی دو‌بار شور و برنج‌های ایرانی تا سه بار هم باید شسته می‌شد و در آب نمک می‌ماند. عموما وقتی غذاهای ظهر را می‌کشیدیم باید برنج‌های شام شسته می‌شد و بعد از کشیدن شام باید برنج برای فردا ناهار شسته شود. به ازای هر ده کیلو برنج یک کیلو نمک لازم داشتیم و هر ده کیلو احتمالا به حدود ۱۰۰ نفر غذا(پلو رنگی+نان) می‌داد.

 

اول آخری؛ دوم اولی؛ سوم دومی و الخ

مراحل آب کش کردن برنج یک گزینه جذاب بود. هر قابلمه برنج(۴۰۰ نفری‌هایش) عموما در سیزده تا پانزده آب کش آبش کشیده می‌شد و آب‌کش ها را در کنارهم با زاویه‌ای مشخص رو هم می‌گذاشتیم که آبش کشیده شود و بعد دوباره برای دم کشیدن به قابلمه بر می‌گشت.  برای این برگشت به قابلمه یک قانون وجود داشت و آن این بود که اول آب کش آخر به دیگ بر می‌گشت و دوم آب کش اول و به همین ترتیب؛ دلیلش این بود که آب کش آخر هنوز حجم زیادی از آبش را از دست نداده بود و وقتی ته قابلمه ریخته می‌شد کمک می‌کرد که برنج‌های ته قابلمه مرطوب‌تر باشند و بخار حین پخت از پایین تامین شود و از طرفی ته‌دیگ هم خیلی خشک نشود.

 

برنج و ما ادراک برنج

یک نکته مهم در کشیدن برنج‌ها این است که با کمی سَر پُر یا خالی‌شدن ظرف‌ها می‌شد حدود ۳۰۰ غذا در پیمانه هزارتایی تغییر ایجاد کرد. در قابلمه‌های بزرگ(آن‌هایی که ۳۰۰ تا ۶۰۰ پرس غذا می‌دهند.) توجه به این که بعد از آب‌کش حتما نان کف قابلمه می‌گذارند. اگر برنج در ته قابلمه بماند و بسوزد علاوه بر این که شستن‌اش کار حضرت جرجیس است باید فکری به حال دود بی‌انتهای غذا می‌کردی. این نان‌ها در ابتدا برای این امر و انتهایش می‌شود یک ته‌دیگ جذاب و وصف ناشدنی از نان به شعاع نیم متر.

 

 

معجزه آب‌لیمو و گلاب

وقتی محسن داد می‌کشید که بچه‌ها گلاب برسونید یعنی این که ته دیگ از شدت طلایی شدن به رنگ‌های تیره مثل قهوه‌ای و مشکی گراییده و برنج احتمالا بوهای نامطبوع و نزدیک به سوختنی دارد که باید با گلاب سر و ته ماجرا را هم می‌آورد.

گزینه دیگری که موقع آب کشیدن از آن استفاده می‌شد آبلیمو بود. وقتی برنج در حال جوشیدن بود آبلیمو اضافه می‌شد و بعد برنج را از قابلمه بیرون می‌کشیدیم. حالا این که آبلیموه به چه کار می‌آید: آبلیمو برنج را سفید می‌کند و به ظاهر کار کمک می‌کند.

 


تلخ و شیرین

در طول مدتی که در آشپزخانه بودم تقریبا هیچ روزی‌اش به مناطق سیل زده سر نزدم. بخشی‌اش بخاطر حجم کار بود و بخشی دیگرش به دلایل شخصی؛ اما خبرهای بیرون را از بچه‌های توزیع داشتیم. غذای ما به روستاهای سوسنگرد و بستان می‌رسید. شاید بدترین قسمت حضورمان آن شبی بود که بچه‌ها گفتند یکی از روستاهای بستان با قایق هم قابل تردد نیست و دیگر غذا برایشان برده نمی‌شود.(۱)

بهترین‌ وقت‌های‌مان هم زمان‌هایی بود که بچه‌ها می‌آمدند و از اهالی می‌گفتند که کلی دعا دانه‌مان کردند، بخصوص روز اول که برخی اهالی دو سه روز بود غذای گرم نخورده بودند.

 

تجربه جدید

تجربه حضور در آشپزخانه‌ای که روزانه چند هزار پرس غذای گرم برای مردم آسیب دیده و نیروهای جهادگر حاضر در مناطق عملیاتی مشغول به فعالیت بودند یک تجربه کاملا متفاوت برایم بود. برای من که عموما برای ثبت و ضبط اتفاقات در حادثه‌ها حضور داشتم این بار یک تجربه کسب کرده بودم که در عین سختی‌های ظاهری‌اش شیرینی خاصی داشت.

 

(۱) این روستا بعد از سه روز از حصر آب در آمد.



این متن در

اینجا منتشر شده است. 



همنشین کرونا | روزنوشت‌هایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا

 روز اول: مگه از جونت سیر شدی؟»

فردای آن روز پیگیری مراحل اداری تمام شد، از تایید گواهی امداد توسط معاونت درمان تا مجوز دفتر پرستاری برای ورود و خروجم به درمانگاه تنفس[اورژانس کرونا]. قرار شد تا رسیدن نامه به صورت اداری، خودم را به اورژانس معرفی کنم. راهروی منتهی به اورژانس برچسب فِلِش‌های آبی روی کاغذ زرد داشت. [از هر کدام از درهای ورودی بیمارستان که وارد می‌شدی با این برچسب‌ها بالاخره به همین‌جا می‌رسیدی.] هر چه بیشتر به ورودی درمانگاه نزدیک می‌شدم تعداد آدم‌هایی که ماسک زده و با حال نزار به آن سمت می‌رفتند و یا می‌آمدند بیشتر می‌شد و سوالی که توی ذهنم تکرار می‌شد؟ همه این افراد کرونایی اند؟ هر چه به در سالن نزدیک می‌شدم بیشتر ته دلم خالی و هیجانم بیشتر و بیشتر می‌شد.

به در ورودی رسیدم کسی که بیمارها را به نوبت برای ورود به سالن بعدی هماهنگ می‌کرد، با عصبانیت و کلافگی گفت:‌ آقا کجا داری میری؟»

جوان، علاوه بر گان آبی، شلوار هم پوشیده بود، دو تا ماسک[از همان ساده‌ها که معروف به ماسک جراحی است] روی صورتش بود و یک عینک محافظ برای چشم‌هایش.

گفتم: ببخشید. با خانم دکتر حسن‌نژاد قرار داشتم، این‌جان؟»

- بله استاد اینجان ولی تو همین‌طوری می‌خوای بیای تو؟ مگه از جونت سیر شدی؟ ماسک نداری؟ اینجا هر کس هست یا کرونا داره یا مشکوکه؛ می‌خوای خودت رو به کشتن بدی؟

این برخورد و حال درونی خودم رسما مرا به دو راهی انداخت. همان حالی که همیشه دقیقا قبل از تصمیم‌های مهم سراغم می‌آیند؛ آن صدای که توی مغزت بلند بلند ساز مخالف می‌زند:

اصلا کی گفته وظیفه‌ت اینه که بیای اینجا؟

برو یه کار دیگه بکن؛ برو توی کمک به تولید ماسک و.

اگه یکی به واسطه تو مریض بشه حق‌الناس‌ش چی؟

اصلا به این فکر کردی اگه چیزیت بشه بچه‌ها و خاتون‌ چی؟

اگه این بیماری رو بگیری و بعدش بمیری چی؟ رسما خودکشی‌ه

.

شماره خانم دکتر را گرفتم و گفتم که نمی‌توانم بیایم داخل و خودشان بیایند بیرون. با دیدنش جا خوردم و کمی خنده‌ام گرفت. من خانم دکتر را در دفترش دیده بودم. با یک روپوش سفید و مقنعه مشکی و حالا یه موجود کاملا آبی که از نوک سر تا پایش گان داشت و یک عینک بزرگ روی چشم‌هایش. در دستش یک ماسک سفید بود و گفت: اول این را بزنید و بعد صحبت کنیم.

چند قدمی از در ورودی اورژانس دور شدیم و دکتر ماسک روی صورتش را پایین کشید و شروع کرد: ببینید آقای مومنی ما در بیمارستان امام؛ یک کانکس در ورودی گذاشتیم و مراجعین چند پارامترشون مثل تب، اوتوست[میزان غلظت اکسیژن در خون] اندازه‌گیری می‌شه.

اگه این موارد از یه حدی بالاتر باشند به اورژانس تنفس [با دستش اشاره به در ورودی اورژانس کرد] و اگر نه به خونشون برمی‌گردند. اگر مریض به این‌جا منتقل بشه دوباره ازشون علائم گرفته می‌شه. این‌جا میزان پارامترها دقیق‌تر مشخص می‌شن و بیمارها به دو دستة لاین یک و دو تقسیم می‌شن.

مریض‌های لاین دو عموماً مریض‌هایی هستند که درگیری پایین‌تری دارند و مریض‌های لاین یک موقعیتشون خطرناک‌تره. مریضهای لاین یک عموماً توسط اساتید و رزیدنت‌های سال بالای عفونی بررسی می‌شن. اگر بیمار اتوست نودوسه‌درصد و پایین‌تر داشته باشه، ریسپراتوری‌ریت بیست‌و‌چهار و بالاتر و تب بالای سی‌و‌هفت‌و هشت؛ لاین یک محسوب می‌شه و اگر یکی از این دو پارامتر رو داشته باشه لاین دو.

[بعد کمی مکث کرد و با تردید ادامه داد]: سوالی دارید؟

بابت توضیحات‌شان تشکر کردم و گفتم: خوب قرار است من چه کمکی به شما بکنم؟

لبخندی زد و گفت: لطفی که شما به ما می‌کنید این است که به نِرس‌های[پرستارهای] ما که علائم حیاتی[اتوست، ریسپراتوری‌ریت، پی‌بی و.] را می‌گیرند، کمک می‌کنید.

- چشم. راستی تعداد مراجعین چندتاست خانم دکتر؟

+ [خندید] اگه بهتون بگم می‌ترسم برید و پشت سرتون رو هم نگاه نکنید.

- [خندیدم] نه می‌خوام حدودی بدونم.

+ روزای اول تا ۸۰۰ نفر هم داشتیم. اما این روزها حدود ۶۰۰ نفر می‌شن.

- ممنون. شما نکته‌ای ندارین؟

+ ببینید، اینجا همه‌چیزای تعیین کننده دقیقا پشت همون میزی که شما قراره بشینید اتفاق می‌افته. این که مریض به کدوم لاین منتقل بشه، این‌که مریض سریع‌تر به کدوم استاد برسه و دقت توی گرفتن و ثبت جزئیات؛ همه‌ش روی میز شماست. چون پزشکان هم از روی گزارش شما تصمیم می‌گیرند و فرآیند درمان را به صورت پلن تعریف می‌کنن.

برای همین، کار شما از اهمیت بالایی برخورداره؛ من خواهش می‌کنم که حتی مواقعی که اورژانس شلوغ شد، مریض‌ها بدخلقی کردن، دقت کارتون رو پایین نیارید. با این‌که می‌دونم بعضی وقت‌ها از شدت خستگی و فشاری که به خودتون میاد و بعضاً گله‌هایی که بیمارها یا همراهاشون می‌کنند؛ مجبورید سریعتر کار کنید؛ ولی این سرعت باعث نشه که شما بیماری رو در وضعیت های‌ریسک[با ریسک بالا] گزارش بدین یا برعکس.


همنشین کرونا | روزنوشت‌هایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا

روز صِفر: یک هفتة سخت!

روز نهم اسفند؛ تیتر خبر این بود: هفته سختی پیش روی‌مان قرار دارد.» این خبر از حضور وزیر محترم بهداشت در جمع خبرنگاران منتشر شد. در توضیحات خبر آمده بود: پیک اصلی بیماری کرونا در روز‌های آینده است. ما هنوز به دوره اوج نرسیدیم.» این هفته همان هفته‌ای بود که قرار بود از شنبه‌اش همه چیز عادی شود.

در همین زمان بود که وقتی صحبت در مورد کرونا بود از مرتضی در مورد وضعیت بیمارستان پرسیدم. مرتضی یکی از دوستان خیلی نزدیک و از پزشکان فوق‌تخصص در بیمارستان امام خمینی(ره) است. از گزینه‌هایی که عموما ادعایی ندارد و با وجود تخصص خاصی که دارد خیلی خاکی و دوست داشتنی است. مرتضی می‌گفت: این روزها به علت کمبود نیروی درمانی با مشکلاتی مواجه شده‌اند.

همان وقت بود که به نظرم آمد شاید بتوانم در فعالیت‌های درمانی کمکی برسانم؛ اما در این نوع امداد رسانی که شبیه هیچ‌کدام از قبلی‌ها[زله کرمانشاه و سیل خوزستان و.] نبود؛ کاری از دستم بر نمی‌آمد. این نوع کمک به صورت خاص، تخصص علمی می‌خواست. اما کارشناسی مدیریت فرهنگی و مقادیری واحد مهندسی مکانیک‌سیالات و خبرنگاری هیچ دردی از بیماران درمان نمی‌کرد. تنها سابقه‌ای که شاید می‌توانست به کارم بیاید؛ دوره امدادگری بود که گذرانده بودم. ماجرا را با مرتضی در میان گذاشتم؛ گفت: در بین پزشکان و دانشجویان تخصص(رزیدنت‌ها) اطلاعیه‌ای منتشر شده است که کسانی تمایل به همکاری داوطلبانه پزشکی دارند؛ می‌توانند به قسمت داوطلبان مراجعه کنند؛ اما در مورد نیروهای امدادگر که چیزی شبیه پرستارها بشوند؛ اطلاعاتی ندارم.

قرار شد بپرسد؛ خدا خیرش دهد، پیگیری‌اش نتیجه داد. همکاری رئیس پایِ‌کار و کم شدن ساعت کاری روزانه هم گزینه‌های هم‌زمان و خوبی بودند که به یک شیفت ثابت عصر خالی برسیم. قرار شد با گواهی دوره امداد و یک درخواست فعالیت داوطلبانه خودم را به بیمارستان معرفی کنم. فعالیت کرونایی در بیمارستان امام در سه سایت درمانگاه[اورژانس تنفس] عفونی، بخش بستری و تریاژ انجام می‌شد. طبیعتا با توجه به وضعیتم به درد بخش بستری نمی‌خوردم. خودم را به بیمارستان معرفی کردم قرار اول با خانم دکتر حسن‌نژاد فوق تخصص بیماری‌های عفونی و به نحوی استاد ارشد درمانگاه بود. ضمن تشکر زیاد پیشنهادش این بود که در همان درمانگاه از همان روز اول مشغول شوم.

 


همنشین کرونا | روزنوشت‌هایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا

روز اول(دوم): یک شروع بدون فیلتر»

همراه با خانم دکتر وارد اورژانس شدیم. خانم دکتر رو به خانمی[با حدود ۵۰ سال سن، چهره‌ای کاملا خسته و قدی کوتاه] که کمی جلوتر آمد گفت: ایشون آقای مومنی هستند. خانم ماسک روی صورت را کمی پایین آورد و گفت: سلام آقا. خیلی لطف کردید که برای کمک به بچه‌های ما آمدید.

خانم دکتر گفت: ایشون خانم آژیر هستند، مدیر درمانگاه[درمانگاه بیماری‌های تنفس این روزها به اورژانس کرونا تبدیل شده بود]. بعد از احوال پرسی و گرفتن لباس‌های مخصوص در کنار دو پرستار دیگر نشستم.

خانم دکتر آمد که مرا معرفی کند؛ پرستارها مشغول گرفتن علائم از یک پیرمرد بودند. خانم دکتر با دیدن پیرمرد گفت: بچه‌ها؟ بهتون نگفتن که بیمار نباید ماسک ان‌۹۵ داشته باشه؟

یکی از پرستارها با تعجب گفت: ماسک ان‌۹۵ نباشه؟

نه، بعد در حالی که رو به من کرد گفت: ببینید همه کسایی که میان این‌جا یا کرونا دارن یا این‌که مشکوک به کرونان. این‌ها همه‌شون برای تنفس مشکل دارن؛ ماسک‌های فیلتردار اعم از ان‌۹۵ یا چیز دیگه ساختارشون طوری‌که برا ورود اکسیژن(دم) چند لایه دارند و برای خروج اکسیژن(بازدم) از فیلتر هیچ لایه‌ای ندارن. ینی مریض برای دم مشکل دارند و همه بازدم ویروسیشون رو توی فضا منتشر می‌کنن.

بهترین نوع ماسک برای بیمارها ماسک ساده است. ماسک ساده یا همون ماسک جراحی بهترین گزینه برای بیمارهاست. اگر توی مراجعه‌هاتون مریض ماسک فیلتردار داشت حتما ماسکش رو عوض کنید.

بعد هم ادامه داد؛ ماسک ان‌۹۵ و فیلتردار برای کسایی که اصلا مشکلی ندارن و حتی مشکوک هم نیستن و برای حفاظت از خودشون استفاده می‌کنن که اون هم به نظر من از همین ماسک‌های ساده می‌شه استفاده کرد.

 


همنشین کرونا | روزنوشت‌هایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا

 روز اول: مگه از جونت سیر شدی؟»

فردای آن روز پیگیری مراحل اداری تمام شد، از تایید گواهی امداد توسط معاونت درمان تا مجوز دفتر پرستاری برای ورود و خروجم به درمانگاه تنفس[اورژانس کرونا]. قرار شد تا رسیدن نامه به صورت اداری، خودم را به اورژانس معرفی کنم. راهروی منتهی به اورژانس برچسب فِلِش‌های آبی روی کاغذ زرد داشت. [از هر کدام از درهای ورودی بیمارستان که وارد می‌شدی با این برچسب‌ها بالاخره به همین‌جا می‌رسیدی.] هر چه بیشتر به ورودی درمانگاه نزدیک می‌شدم تعداد آدم‌هایی که ماسک زده و با حال نزار به آن سمت می‌رفتند و یا می‌آمدند بیشتر می‌شد و سوالی که توی ذهنم تکرار می‌شد؟ همه این افراد کرونایی اند؟ هر چه به در سالن نزدیک می‌شدم بیشتر ته دلم خالی و هیجانم بیشتر و بیشتر می‌شد.

به در ورودی رسیدم کسی که بیمارها را به نوبت برای ورود به سالن بعدی هماهنگ می‌کرد، با عصبانیت و کلافگی گفت:‌ آقا کجا داری میری؟»

جوان، علاوه بر گان آبی، شلوار هم پوشیده بود، دو تا ماسک[از همان ساده‌ها که معروف به ماسک جراحی است] روی صورتش بود و یک عینک محافظ برای چشم‌هایش.

گفتم: ببخشید. با خانم دکتر حسن‌نژاد قرار داشتم، این‌جان؟»

- بله استاد اینجان ولی تو همین‌طوری می‌خوای بیای تو؟ مگه از جونت سیر شدی؟ ماسک نداری؟ اینجا هر کس هست یا کرونا داره یا مشکوکه؛ می‌خوای خودت رو به کشتن بدی؟

این برخورد و حال درونی خودم رسما مرا به دو راهی انداخت. همان حالی که همیشه دقیقا قبل از تصمیم‌های مهم سراغم می‌آیند؛ آن صدای که توی مغزت بلند بلند ساز مخالف می‌زند:

اصلا کی گفته وظیفه‌ت اینه که بیای اینجا؟

برو یه کار دیگه بکن؛ برو توی کمک به تولید ماسک و.

اگه یکی به واسطه تو مریض بشه حق‌الناس‌ش چی؟

اصلا به این فکر کردی اگه چیزیت بشه بچه‌ها و خاتون‌ چی؟

اگه این بیماری رو بگیری و بعدش بمیری چی؟ رسما خودکشی‌ه

.

شماره خانم دکتر را گرفتم و گفتم که نمی‌توانم بیایم داخل و خودشان بیایند بیرون. با دیدنش جا خوردم و کمی خنده‌ام گرفت. من خانم دکتر را در دفترش دیده بودم. با یک روپوش سفید و مقنعه مشکی و حالا یه موجود کاملا آبی که از نوک سر تا پایش گان داشت و یک عینک بزرگ روی چشم‌هایش. در دستش یک ماسک سفید بود و گفت: اول این را بزنید و بعد صحبت کنیم.

چند قدمی از در ورودی اورژانس دور شدیم و دکتر ماسک روی صورتش را پایین کشید و شروع کرد: ببینید آقای مومنی ما در بیمارستان امام؛ یک کانکس در ورودی گذاشتیم و مراجعین چند پارامترشون مثل تب، اوتوست[میزان غلظت اکسیژن در خون] اندازه‌گیری می‌شه.

اگه این موارد از یه حدی بالاتر باشند به اورژانس تنفس [با دستش اشاره به در ورودی اورژانس کرد] و اگر نه به خونشون برمی‌گردند. اگر مریض به این‌جا منتقل بشه دوباره ازشون علائم گرفته می‌شه. این‌جا میزان پارامترها دقیق‌تر مشخص می‌شن و بیمارها به دو دستة لاین یک و دو تقسیم می‌شن.

مریض‌های لاین دو عموماً مریض‌هایی هستند که درگیری پایین‌تری دارند و مریض‌های لاین یک موقعیتشون خطرناک‌تره. مریضهای لاین یک عموماً توسط اساتید و رزیدنت‌های سال بالای عفونی بررسی می‌شن. اگر بیمار اتوست نودوسه‌درصد و پایین‌تر داشته باشه، ریسپراتوری‌ریت بیست‌و‌چهار و بالاتر و تب بالای سی‌و‌هفت‌و هشت؛ لاین یک محسوب می‌شه و اگر یکی از این دو پارامتر رو داشته باشه لاین دو.

[بعد کمی مکث کرد و با تردید ادامه داد]: سوالی دارید؟

بابت توضیحات‌شان تشکر کردم و گفتم: خوب قرار است من چه کمکی به شما بکنم؟

لبخندی زد و گفت: لطفی که شما به ما می‌کنید این است که به نِرس‌های[پرستارهای] ما که علائم حیاتی[اتوست، ریسپراتوری‌ریت، پی‌بی و.] را می‌گیرند، کمک می‌کنید.

- چشم. راستی تعداد مراجعین چندتاست خانم دکتر؟

+ [خندید] اگه بهتون بگم می‌ترسم برید و پشت سرتون رو هم نگاه نکنید.

- [خندیدم] نه می‌خوام حدودی بدونم.

+ روزای اول تا ۸۰۰ نفر هم داشتیم. اما این روزها حدود ۶۰۰ نفر می‌شن.

- ممنون. شما نکته‌ای ندارین؟

+ ببینید، اینجا همه‌چیزای تعیین کننده دقیقا پشت همون میزی که شما قراره بشینید اتفاق می‌افته. این که مریض به کدوم لاین منتقل بشه، این‌که مریض سریع‌تر به کدوم استاد برسه و دقت توی گرفتن و ثبت جزئیات؛ همه‌ش روی میز شماست. چون پزشکان هم از روی گزارش شما تصمیم می‌گیرند و فرآیند درمان را به صورت پلن تعریف می‌کنن.

برای همین، کار شما از اهمیت بالایی برخورداره؛ من خواهش می‌کنم که حتی مواقعی که اورژانس شلوغ شد، مریض‌ها بدخلقی کردن، دقت کارتون رو پایین نیارید. با این‌که می‌دونم بعضی وقت‌ها از شدت خستگی و فشاری که به خودتون میاد و بعضاً گله‌هایی که بیمارها یا همراهاشون می‌کنند؛ مجبورید سریعتر کار کنید؛ ولی این سرعت باعث نشه که شما بیماری رو در وضعیت های‌ریسک[با ریسک بالا] گزارش بدین یا برعکس.

 


همنشین کرونا | روزنوشت‌هایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا

روز دوم: حرم حرمه دیگه!»

تعداد مراجعین اورژانس کمتر شده بود.

خانم آژیر پایین آمد و بعد از سر زدن به اساتید و پزشکان رو به ما کرد و گفت: اوضاع چطوره بچه‌ها؟

یکی از بچه‌ها گفت: خدا رو شکر کمی خلوت‌تر شده؟

خانم آژیر گفت: الحمدلله. امیدوارم به همین خلوتی بمونه. بیایین براتون یه چیزی تعریف کنم؛ چند ساعت پیش خانمی که فکر کنم حدود ۷۰ سال داشت و به سختی راه می‌رفت و کمی خمیده شده بود؛ خودش رو به اتاقم رسوند؛ گفت: شما مسئول کرونا هستید؟

گفتم: بله مادرجان! ولی اینجا اورژانس نیست؛ باید از در بیرون برید و ازون‌ور به اورژانس.

گفت: مریض نیستم. راستش براتون چیزی آوردم.

صندلی براش گذاشتم که بشینه و بعدش هم حس کردم بهش کمی آب بدم حالش سرجا بیاد.

یه لیوان آب براش ریختم. داشت به لیوان نگاه می‌کرد، خندیدم و گفتم: نگران نباشید آبش کرونایی نیست.

خندید گفت: مادرجان ما که عمرمون رو کردیم؛ خدا به شما قوت بده که دارین برای مردم تلاش می‌کنین.

بعد از زیر چادر مشکی‌ش یه مشما درآورد. مشما رو بازکرد و پنج ماسک از توش در آورد و گفت: اینا را خودم درست کردم پارچه‌ش هم تبرکِ حرمه. بعدش هم یه‌دونه گان از تهِ مشما بهم داد.

گفت: اینم خودم درست کردم ولی بیشتر از این توان نداشتم.

.

خانم آژیر بغض‌ش را خورد و گفت: خیلی این مردم به فکر ما هستن و برامون دعا می‌کنن. من به شخصه فکر می‌کنم با دعای اون‌هاس که سر پام.

نگذاشتم ادامه بدهد گفتم: ازون ماسک‌هاش چیزی مونده؟

گفت: آره دوتا.

گفتم: یکیش ماله من؟

گفت: آره چرا که نه. [با خنده گفت] تازه تو هم سیدی.

همه بچه‌ها خندیدن.

گفتم: راستی نگفت کدوم حرم.

گفت: ااا راس می‌گیا. اصلا نپرسیدم کدوم حرم. مومنی حرم حرمِ دیگه فرقی نمی‌کنه که. مهم اینه که تبرکِ.

 

پ.ن: این متن‌ها با اختلافی حدود بیست روز گذشته نوشته می‌شوند. به همین دلیل شاید نتوان به لحاظ زمانی با این روزها تطبیق‌شان داد؛ مثلا امروز روز بیست‌وششم حضور من است و ما در نوبت عصر ۹۸ مریض دیدیم.

 

 


همنشین کرونا | روزنوشت‌هایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا

روز سوم: ناخن دراز واه‌واه‌واه!»

 

مقدمه اول: دستگاه پالس اکسی‌متر یک وسیله اساسی در اورژانس است. ما در اورژانس به وسیله این دستگاه میزان غلظت اکسیژن و ضربان قلب را می‌سنجیم. این دستگاه در دو نوع ثابت که به مانیتورینگ علائم حیاتی متصل است و نوع قابل حمل(پرتابل) وجود دارد

مقدمه دوم: یک قانون نانوشته بین پرستاران اورژانس وجود دارد که تا حد امکان در برابر بیماران و علائمی که از آن‌ها می‌گیریم؛ واکنش‌های نگران کننده نشان ندهیم. حتی اگر شرایط‌شان غیرعادی باشد و. . اتفاقا سعی‌مان بر این است با کمی شوخی و طنز دلهره طبیعی‌شان را بخاطر نگرانی از کروناست، کم کنیم.

مقدمه سوم: بیماری که غلظت اکسیژن خونش[اتوست] پایین باشد، عموما تعداد تنفس در دقیقه‌اش[ریسپراتوری‌ریت] بالاست، حالت دگرگونی و بی‌قراری هم دارد. تقریبا پیش نیامده که بیمار درصد اکسیژن پایینی داشته باشد و با آرامش بتواند پشت میز بنشیند.

امروز یک دختر خانوم ۲۴ ساله که در ظاهر سلامت [فاقد علائم بالینی کرونا] بود مراجعه کرد.

بعد از این که انگشت‌اش را در پالس اکسیمتر گذاشت، غلظت خونش حدود بین ۸۴ تا ۸۵ بود. پرستاری که علائم را برای ثبت بلند بلند می‌خواند؛ وقتی به غلطت اکسیژن رسید، صبر کرد و گفت: بچه‌ها یکم صبر کنید دوره کامل بشه.

بعد از دوره کامل با هم علائم تغییر نکرد با پچ‌پچ ریزی که با یکی از بچه‌ها کردیم. دخترک نگران شد،‌ گفت:‌ کرونام مثبته؟

یکی از بچه‌ها گفت: نه. یکم صبر کنید. آخر سر به اتاق استاد عفونی رفتم.

- استاد ببخشید یه موردی داریم که کمی عجیبه.

+ ینی چی که عجیبه؟

- ۲۴ سالشه. تب نداره. ریسپراتوری‌ریتش ۱۸ ولی پالس‌ش از ۸۵ بالا نمیاد.

+ مطمئنی؟ الان توی اورژانسه؟

- بله. پشت میز ماست داریم ازش علائم می‌گیریم.

استاد سریع از جایش بلند شد و آمد. بالای سر دخترک رسید و به مانیتور با دقت نگاه کرد. دخترک نگرانی‌اش بیشتر شد و با گریه گفت: دکتر کرونا گرفتم؟ ‌می‌میرم؟

استاد با آرامش بدون این که به دختر نگاه کند گفت: نه دخترم هنوز علائمت کامل نشده صبر کن. استاد چشم از مانیتور برداشت و بعدش دستگاه را در انگشت دخترک جابه‌جا کرد و پالس را از انگشتش در آورد.

رو به دختر کرد و گفت: این ناخن‌ها کاشته است؟

دختر با اشک گفت: بله

استاد گفت: انگشت‌ شصت پات چی؟ اونم کاشت داره؟

دختر گفت: نه.

بعد رو به ما کرد و گفت: این دستگاه در برابر ناخن‌های مصنوعی، ناخن‌های بلند و لاک ناخن تاحدی درست عمل نمی‌کنه.

دختر گفت:‌ بخدا اینا ماله چند ماهه قبله آقای دکتر ماله الان نیست. بعدش دیگر رسما زد زیر گریه و ادامه داد: حالا من چیکار کنم؟

استاد رو به یکی از بچه‌ها کرد و گفت: از انگشت شصت پا بگیرید. بعد هم رو به دخترک گفت: دخترم اگه کرونا هم باشه با یه دوره درمان خوب می‌شی گریه نداره که.

انگشت شصت پا غلظت اکسیژن را ۹۷ درصد نشان داد و دخترک داروهایی برا آنفولانزایش گرفت و رفت.

بعد از رفتن مریض دوباره سراغ استاد رفتم.

استاد یه سوال: اگه کسی ناخن شصت پاش هم کاشته یا لاک داشته باشه؛ باید چه کار کرد؟

خب این‌طور مواقع باید پالس رو به لاله گوش بیمار وصل کنین و علائم رو بگیرید، اما نکته مهم اینه که درست‌ترین نقطه‌ای که غلطت اکسیژن رو نشون می‌ده و ضربان رو همون انگشت سبابه دسته.

 


گذری بر اوسنه‌ی گوهرشاد

فرهنگ معین اوسنه» را هم معنی افسانه دانسته است. این یعنی این که کتاب اوسنه‌ی گوهرشاد را می‌توان با هنوان افسانه گوهرشاد هم ترجمه کرد. کتاب اوسنه‌ی گوهرشاد نوشته مرحوم سعید تشکری است و در سال ۱۳۹۷ برای اولین‌بار چاپ شده است.

اولین‌بار مرحوم سعید تشکری را در حاشیه یک رونمایی دیدم و یک مصاحبه حضوری و کوتاه داشتم. فکر کنم که مفتون و فیروزه موضوع صحبت‌مان بود. خیلی مصاحبه نبود و نهایتش به یک یادداشت شفاهی رسید.

بعد هم چند باری تلفنی حرف زدیم و یک مصاحبه مفصل تا این که نوروز ۱۳۹۶ نمایشگاه گوهرشاد در تالار آیینه حرم امام رضا(ع) با حضور رهبر انقلاب. قرار بود برای این حضور یک گزارش تفضیلی بنویسم. طبعا لازم بود برای تکمیل بخشی‌هایی از گزارش مزاحم حاضران آن دیدار شوم، از وحید جلیلی و حسن روح‌الامین تا سعید تشکری. در اولین تماس و یادآوری نمایشگاه آن‌قدر صمیمی و مهربان برخورد کرد که شرمنده شدم.

حتی برای راحت شدن کار گفت نمی‌خواهد مصاحبه کنیم و شما به زحمت بیفتید من خودم یادداشت برای‌تان می‌نویسم. چه از این بهتر او یک یادداشت شفاهی از بخشی که در نمایشگاه دیده و شنیده بود نوشت  و من برای گزارش چند بخشی و تفضیلی ام یک گزینه دل‌نشین داشتم.

من فکر می‌کنم اوسنه گوهرشاد بی‌ربط به آن نمایشگاه و دیدار نباشد. این کتاب یک سال بعد از آن دیدار منتشر شده و در آن دیدار رهبر انقلاب با تشکری در مورد جریان رمان نویسی برای واقعه گوهرشاد حرف زده بودند.

فارغ از علاقه‌ام به تشکری باید گفت که این کتاب یک کتاب کاملا متفاوت است. تشکری از صفحه‌های اولیه کتاب با نقش حقیقی و حقوقی خودش، سعید تشکری به عنوان نویسنده رمان، حضور دارد. علاوه بر این که با مخاطب حرف می‌زند در مسیر شخصیت‌های اصلی هم حضور دارد و حتی با آن‌ها هم تعامل دارد. در عین حال داستان چند راوی علاوه بر نویسنده هم دارد.

می‌خواهید این چند سطر را دوباره بخوانید؟

از آن‌جا که نوشته‌ام این کتاب کاملا متفاوت است.

لابد شما هم فکر می‌کنید با این توصیف خوانش این کتاب باید سردرگم‌تان کند و کلافه شوید.

یا این‌که بعد از خواندن چند بخش با چند راوی و یک راوی و حاضر نویسنده باید آن را ببندید و کنار بگذارید؟

اما اصلا این‌طوری نیست. خوانش کتاب آن‌قدر شیرین است و جذاب که دوست ندارید کنار بگذارید‌ش. امانت‌داری در روایت تاریخی، ‌با این خودش در برخی صحنه‌ها حضور دارد و با شخصیت‌ها دیالوگ دارد، تحسین بر انگیز است.

کوتاه بودن بخش‌ها و اتصال‌شان هم باعث می‌شود حوصله‌تان سر نرود و خط سیر اصلی روایت را گم نکنید. در این روایت افراد و اشخاص مرتبط با واقعه گوهرشاد از چند صد سال قبل تا حدود هشتاد سال قبل در دنیاهای موازی هم زندگی می‌کنند و تشکری آن را روایت می‌کند.

توصیف جزئیات و تمرکز بر روی دیالوگ‌های بین شخصیت‌ها در داستان به گونه‌ای است که گاهی حس می‌کردم صدای حرف زدن شخصیت‌ها را می‌شنوم. این کتاب را نشر به‌نشر چاپ کرده است و تاکنون به چاپ دوازدهم رسیده است.

در خلاصه ای از این کتاب آمده است:

بیست و یکمین روز تابستان سال ۱۳۱۴، مسجد جامع گوهرشاد حرم مطهر امام رضا(ع) شاهد یکی از بزرگترین جنایات تاریخ رژیم پهلوی بود؛ کشتار وحشیانه مردمی که در اعتراض به توطئه شوم کشف حجاب رضاخانی گردهم آمده بودند. ماجراهای مرتبط با این جنایت بزرگ، همراه با خرده روایت‌هایی از زندگی گوهرشاد بیگم، بانوی موسس مسجد جامع گوهرشاد

 

 

این متن در

ایبنا منشتر شده است. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها